ثبات در بندرگاه

آزاده پارساپور
danube_1979@yahoo.com

به بندر نگاه کرد.یک نگاه ناشناخته!
شب قبل در بستر ،همانطور که خیره به سقف مانده بود زیر لب به خودش گفته بود:
« تو کجایی؟»
و هنوز از جواب خبری نبود.

کشتی های باری زیادی در بندر لنگر انداخته بودند.زن فیلیپینی با آن تلفظ سریعش چیزی به انگلیسی بلغور کرد اما او ترجیح داد نشنیده بگیرد.
فکر کرد : این فشار کاری حداقل به این میارزد که آدم بتواند از پنجره دفترش یک بندر را تماشا کند.
صدای زن دوباره بلند شد.مجبور شد برگردد و نگاهش کند.حوصله کار را نداشت با اخم برگشت تا به همکارش بفهماند که فعلا دست از سرش بردارد اما وقتی ظرف انگور را در دستان دوریس دید اخمهایش از هم باز شد.سعی کرد تعارف کند .به شکم برآمده دوریس اشاره کرد :
but you are two
و لبخند زد.زن انقدر اصرار کرد تا با هم نشستند به نان و انگور خوردن.

شب وقتی پیاده به هتل برمی گشت یادش افتاد دوباره فراموش کرده از دوریس بپرسد بچه چند ماهه است. هوا کاملا تاریک شده بود.ماه مثل یک قاچ هندوانه از پشت ساختمان بزرگی بیرون آمده بود و باد خنکی می وزید. موهایش را باز کرد...این لحظه آمیزش را دوست داشت:
« به آسودگی خود را به باد سپردن»

نمی دانست چرا تعبیر وحشتناکی از همه اتفاقات اخیر داشت:
یک پیشنهاد کار عالی، یک مصاحبه سریع، سفر به آنطرف مرز و شروع یک کار غیر منتظره که هیچ چیز از آن نمی دانست.
هیچ نکته منطقی منفی ای وجود نداشت.همه چیز به ظاهر سر جای خودش بود.یک فرصت طلایی! پس چرا حس فاوست را داشت؟
امضای یک قرارداد و واگذار کردن یکبارهء «من» !
شیطانی وجود نداشت اما نگاه شیطنت بار کسی رادوروبرش احساس می کرد.
این کمی آزار دهنده بود اما هنوز نمی توانست به هیچ کجای داستان ایراد عقلانی بگیرد.شاید هم دلیلش این بود که او اصولا اهل دلیل های عقلانی نبود.

به دنبال را فراری گشت تا صرفاً با فکر کردن به آن آرامش بگیرد.به صفحه های قرارداد فکر کرد که پشت سرهم امضا کرده بود.بعد در یک لحظه به نتیجه ای مضحک رسید.برقی از چشمانش گذشت.
نام...نام خانوادگی و چند خط منحنی درهم!
چه کسی می خواست ثابت کند که او جداً با آن امضاها مسئول چیزیست؟

به اتاقش که رسید صلیب وار خودش را روی تخت انداخت.کاری که همیشه دوست داشت اما قبلا نمی توانست چون تختش به دیوار چسبیده بود! فکر کرد چه دلایل احمقانه ای می تواند آدم را از لذتهای کوچک محروم کند.

مزه نان و انگور هنوز از زیر زبانش نرفته بود.تصمیم گرفت صبح فردا وقتی اولین کشتی به بندر رسید، وقتی مرغهای دریای مثل امواج خلیج آنچنان موزون به پرواز در آمدند از دوریس بپرسد:
«بچه چند ماهه است؟»
و آرام خوابید.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31812< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي